در دفتر گل سپیدهها جاری بود
احساس خوش شنیدهها جاری بود
همصحبت نور میشدم میدیدم
در بستردل قصیدهها جاری بود
در دفتر گل سپیدهها جاری بود
احساس خوش شنیدهها جاری بود
همصحبت نور میشدم میدیدم
در بستردل قصیدهها جاری بود
این شوق نجیب را جدا میدانست
این روح عزیز را رها میدانست
در کرب و بلا با جان گل فهمیدم
دلتنگی عشق را خدا میدانست
در دیدهی من بهار و باران زیباست
یک شعر قشنگ مثل ایران زیباست
این خاک وطن همیشه ارزشمند است
ایران عزیزبا شهیدان زیباست
احساس سپیده را بهار آورده
آن شوق ندیده را بهار آورده
او شاعر ماهری است در دفتر خود
این شعر و قصیده را بهار آورده
باید بروی دلا سحر تا باران
با شوق دل و امید اینجا باران
از تشنگی زمین به تنگ آمده ایم
برخیز و بخوان بهار را با باران
دل را به تلاطم خطر میخواند
جان را تبسم سحر میخواند
تا زنده کند نشانۀ ایمان را
ما را به حضور شعله ورمیخواند
آنروز پر از امید و ایمان بودیم
هم صحبت لحظههای باران بودیم
در جبهه میان موجی از جوش و خروش
همسایۀ غیرت شهیدان بودیم
بادها و یادها
از دیروزهای دشوار
از دیروزهای لبریز از سختی
از رنجهای مواج
در بی کران نگاهها میگویند
از آن لحظات
که نفسهای حبس شده
سینه را میشکافتند
تا راهی به بیرون بیابند
از ترسهای دلدادگان خاک
ولی در آن میان
مردان خطر
مردان رفتن
مردان خدا
تا بی نهایت میرفتند
تعداد صفحات : -1